Connected world
“ Gambatte – keep going, do your best” , “ hopefully you will
make a difference to have a connected world” , “ take care on the rest of your
journey” said Yoshiko and Masashi our wonderful hosts in Kyoto who we stayed with
them for 3 nights and after this short time it was really hard for us to say
goodbye and leave them. How we met each other? It has a long story which goes
back to about 1 year a go
By the time we were in
the
Later when we were in
Sometimes we have hard time and some problems which we don’t know what to do, but these problems come to help us to make new friends and nice moments in the future
Shahram, Lida, Poori, Carine, Yukari, Yoshiko and Masashi you
are our wonderful friends who we never forget your kindness and hospitality
از همان روزهای ورود به آمریکای شمالی (کانادا) تماسهای تلفی آغاز شد و راهنمایی برای سفر در این کشورها و به محض ورود به آمریکا برای ما یک موبایل تهیه کرد.
شاید در آن موقع احساس نیاز به یک تلفن نمی کردیم، اما روزهایی که در جاده گیر افتاده بودیم و با همین تلفن با پلیس 911 تماس می گرفتیم تا مشکلمان را حل کند، ارزش این دستگاه برایمان بیشتر و بیشتر می شد.
زمانی هم که به شهر ویرجینیا بیچ وارد شدیم، مورد لطف شهرام، خانواده و دوستان محترمشان قرار گرفتیم، حمایت های مالی، پیشنهادات سازنده، آموزش بعضی از قوانین زبان و نحوه معاشرت با آمریکاییها، ترجمه انگلیسی سایت، همراه بودن در تمامی مراسم کاشت درخت و اسلاید شو و فیلم برداری و عکاسی از تمامی آنها، تهیه تنها فیلم دو نفره ما در جاده (که در بسیاری از گزارشهای تلویزیونی استفاده شد) و ... بخشی از حمایت های آنها بود.
یکی از بزرگترین کارهای انجام شده در آن مدت و با کمک خانواده شهرام، رفتن به برنامه زنده CNN بود که بازتاب گسترده ای از سفر و پیام صلح و طبیعت را به همراه داشت.
مدتی را در منزل آنها استراحت کردیم و توانستیم کارهای عقب افتاده چند ماه را انجام دهیم و روزی که آنجا ترک می کردیم گویا تازه از ایران راه افتاده ایم.
حمایت های این خانواده تا زمانی که در آمریکا و کانادا بودیم، بی وقفه ادامه داشت. هرجا مشکلی پیش می آمد و یا سئوالی داشتیم فقط کافی بود با آنها تماس بگیریم.
حالا چرا یاد خاطرات آنها افتاده ایم!
به دو دلیل ، یکی اینکه هم یادی از آنها کرده باشیم و هم تشکری دوباره.
دوما، داستان جالبی در ژاپن برایمان اتفاق افتاد که باز هم به آنها مربوط می شود.
زمانی که وارد شهر سانفرانسیسکو شدیم (شهری که با ویرجینبا بیچ 5000 کیلومتر فاصله هوایی دارد) دوباره همسر شهرام (لیدا) را، که به تازه گی و چند روزی قبل از ما برای انجام کار به این شهر نقل مکان کرده بود، ملاقات کردیم.
در همان روزها هم با یکی از اقوام آنها آشنا شدیم که برنامه ریز کاشت درخت 43 بود.
مهدکودک پوری، کمک بزرگی برای کاشت درخت و هماهنگی با شهردای منطقه را به عهده داشت.(گزارش کامل این مراسم را می توانید در این آدرس ببینید : http://rmc4peace.blogfa.com/post-91.aspx)
در روز درخت کاری، بچه های مهد کودک و خانواده آنها هم به ما پیوستند و در آن میان کودک یک ساله ی بامزه ای هم حضور داشت که سوژه بسیار جالبی برای عکاسی بود.
این کودک به نام Baby G معروف بود!
چند روز بعد تولد 1 سالگی Baby G بود و خوب ما رو هم به آنجا دعوت کردند. در میان میهمانها، خانم مهربان ژاپنی بود(یوکاری) که به تازه گی وارد خانواده آنها شده بود. زمانی که با ما صحبت می کرد و متوجه شد که قرار است به ژاپن سفر کنیم، خیلی خوشحال شد و گفت، می توانیم خانوده او در شهر کیوتو را ملاقات کنیم و چند روزی را پیش آنها بمانیم.
باورکردنی نیست، اما ما حالا در خانه و اتاق یوکاری هستیم در شهر کیوتو.
پدر و مادر یوکاری، زوج خوشبخت و بسیار، بسیار مهربانی هستند که حتی در روزهایی که برای گرفتن ویزای ژاپن دچار مشکل شده بودیم، برایمان ایمیل می زدند که می توانند برایمان دعوت نامه بفرستند و هر کمکی از دستشان بر بیاید دریغ نمی کنند.
چهره شاد و خنده بسیار زیبای آنها وقتی در را باز کردند و به ما خوش آمد می گفتند هرگز از ذهنمان پاک نمی شود.
در عرض چند دقیقه، میز کوچک اما پر مهر آنها پر شد از انواع غذاهای سنتی ژاپنی.
شغل یوشیکو و ماساشی تهیه و تولید کیمونوی معروف و بسیار ارزشمند ژاپنی است. با ذوق و شوقی خاص، در حالی که از نیمه شب هم گذشته بود، پارچه های نفیس ابریشمی را برایمان باز می کردند و از آداب و سنن و رسوم کیمونو و چای سبز می گفتند.
نسیم هم این شانس را داشت تا کیمونی را به تن کند که مادربزرگ یوکاری به آنها هدیه کرده. تجربه ای جالب و باورنکردنی. تقریبا 20 دقیقه پوشیدن آن طول کشید و کلی زحمت داشت اما آنها با محبتی خاص و وصف ناپذیر انجامش می دادند.
پدر و مادر یوکاری به نظر 40-45 ساله می آمدند اما وقتی فهمیدیم که بیش از 60 سال سن دارند باورمان نمی شد. شاداب، سر حال و سرزنده. آنها همراه با گروهشان چند روز قبل از رسیدن ما توانسته بودند در مسابقات رقص مقام اول را کسب کنند!
تقریبا همه کارهایشان، از قبیل رفتن به کلاس، خرید و حتی میهمانی را با دوچرخه انجام می داند، در حالیکه ماشین شخصی هم داشتند.
در مدت کوتاهی که در منزل آنها بودیم رابطه احساسی زیادی به وجود آمده بود و اصلا دلمان نمی خواست آنجا را ترک کنیم. امضاء و پیام آنها بر روی پرچم صلح همیشه همراه مان در ادامه سفر خواهد بود.
در طول این سفر بارها این اتفاق برایمان افتاده، ملاقات اتفاقی و کوتاهی با شخصی و یا گروهی داشته ایم و مدتی بعد تازه فهمیده ایم که چرا!!!
![]() |
![]() |
![]() |
![]() | ||||
|
|
|
|
![]() |
![]() |
![]() |
![]() | ||||
|
|
|
|
![]() |
![]() |
![]() |
![]() | ||||
|
|
|
|