سفرنامه - Itinerary

Dearest friends
It has been a long time since we published the last news about our journey.
During these 2 months we have had so many presentations, tree plantings and interview with the magazines, media and newspapers in Iran. At the meanwhile we are also hosting one of our French friends (Remi) who was traveling around the world we met the first time in Iran and after 1 year we went to his town and planted a peace tree in the beautiful France. The other friends are an American delegation who we met in Spokane, Washington and together we planted a tree in the name of Pancake. Tom, Pam, Zak, John, Jackson and Shahrokh have come to Iran to do the same thing in our country for the better understanding of our two nations. We are so pleased to have them here. It’s like a dream for us to host and plant peace trees with our peace-loving international friends in Iran. We would love to have as many as you folks in our country.
Please read the report at the bellow address:
http://www.amordaden.blogfa.com/post-269.aspx
Jafar and I are taking time very seriously to publish our photo book and the itinerary book and also to run some photo exhibitions in Iran and the other countries as well.
Will keep you update.
Much love, Nasim and Jafar, May 2009, Tehran
It has been a long time since we published the last news about our journey.
During these 2 months we have had so many presentations, tree plantings and interview with the magazines, media and newspapers in Iran. At the meanwhile we are also hosting one of our French friends (Remi) who was traveling around the world we met the first time in Iran and after 1 year we went to his town and planted a peace tree in the beautiful France. The other friends are an American delegation who we met in Spokane, Washington and together we planted a tree in the name of Pancake. Tom, Pam, Zak, John, Jackson and Shahrokh have come to Iran to do the same thing in our country for the better understanding of our two nations. We are so pleased to have them here. It’s like a dream for us to host and plant peace trees with our peace-loving international friends in Iran. We would love to have as many as you folks in our country.
Please read the report at the bellow address:
http://www.amordaden.blogfa.com/post-269.aspx
Jafar and I are taking time very seriously to publish our photo book and the itinerary book and also to run some photo exhibitions in Iran and the other countries as well.
Will keep you update.
Much love, Nasim and Jafar, May 2009, Tehran
تقریبا مدت 2 ماهی هست که به تهران رسیدیم و مشغله های برگشتن به زندگی عادی، گزارش سفر و مصاحبه با مطبوعات و غیره، وقتی برامون نگذاشته تا دستی به سر و روی وبسایت و وبلاگ بکشیم. در حال حاضر هم میزبان رمی جهانگرد فرانسوی و دوستان صلح طب آمریکایی هستیم که به اتفاق در شهر و کشورهایشان درخت دوستی کاشتیم و اکنون آنها به ایران آمده اند تا حقیقیتی را که از زبان ما و از طریق ارائه اسلایدشوی ما در شهرهایشان شنیده اند را با چشمان و حضور خود به خوبی لمس کنند. به زودی گزارش این برنامه ها را انتقال خواهیم داد.
برای اطلاعات بیشتر به لینکهای زیر مراجعه کنید:
از اینها که بگذریم می رسیم به داستان گزارشهای سفر ما و مصاحبه هایی که با مطبوعات، مجلات و روزنامه های مختلفی که در طول این مدت داشته ایم. از جمله آنها به روزنامه های قدس، همشهری دوچرخه، خبرگزاری میراث فرهنگی، مجلات زندگی ایرانی، آریانا گردشگر، ایرانا، 40 چراغ، خانواده سبز، راه زندگی، برنامه های تلویزیونی روز از نو و صبح عالی به خیر و این آخری هم مجله همشهری خانواده که با گرافیک زیبایی در شماره 118 عکس روی جلد کار کرده.
هر کدام از این دوستان کلی وقت گذاشتند، کل گفتگو را ضبط کردند، بارها و بارها مطالبی بریشان تکرار شد، و از منابع دیگر نیز در طی این دو سال اطلاعاتی در دست داشتند.اما همیشه نقاطی بسیار واضح و مشخص و کلیدی در تمامی متنهای چاپ شده اشتباهات عجیب و غریبی داشت و از همه ناراحت کننده تر اینکه این اشتباهات به تمامی مخاطبان ارائه داده می شود و منبع این گفتگوها طبیعتا کسی به جز نسیم و جعفر نمی باشد.
در کشورهای دیگر هر جا مصاحبه ای داشتیم گزارشگر وقتی برای ملاقات حضوری و مصاحبه اولیه به سراغ ما می آمد گویی چند سالیست که ما را می شناسد. تمام وبسایت، داستان سفر و بیوگرافی ما را به طور کامل از طریق وبسایتمان مطالعه کرده بودند و بعد از ملاقات و تهیه گزارش مطالب را بدون هیچ ابهام و عیب و نقصی به چاپ می رساندند. تازه همزبان هم که نبودیم و این خود طبیعتا باید باعث می شد که نکاتی به طور کامل درک نشود
از اینها که بگذریم می رسیم به جایی که جرقه نوشتن این مطلب را در من روشن کرد. همیشه و همه جا در طول سفر با کلی غرور از موقعیت های اجتماعی خانمها در ایران صحبت می کردم. همیشه برای همه با افتخار می گفتم که زنان ایرانی بعد از ازدواج نام و نام خانوادگی خود را حفظ کرده و رسما با هویت اصلی خود در جامعه زندگی را می گذرانند. این چیزی بود که خصوصا مردم کشورهای غربی و پیشرفته را متحیر می کرد چرا که زنان جامعه غربی در بسیاری از مواقع از این قضیه رنج می برند. وقتی نام خانوادگی همسر خود را دریافت می کنند مجبور می شوند تمام مدارک رسمی و دانشگاهی خود را تغییر دهند و با هویتی جدید در جامعه حضور پیدا کنند. حال که در ایران هستم و مطالب چاپ شده در مورد سفرمان را می خوانم خیلی وقتها هویت اصلی و خانوادگی خود را گم می کنم. یوسفی و ادریسی به ادریسیها تبدیل شده اند. سمیه (نسیم) یوسفی بعضی جاها به طور شاهکار به نسیم سرابندری، ناصم ادریس، نسیم جعفری و این آخری هم که نسیم خانم اصالتا جزو خانواده ادریسی طبقه بندی شده ونشانی از نام و نام خانوادگی پدری خود نمی بیند. یکبار هم عکس من رو گذاشته بودند توی مجله و زیر عکس نوشته بودند جعفر ادریسی
این ها یک نکته بزرگی رو برای من به جا می گذارد. تمام غلط غولوت ها و اشتباهاتی که در مورد متن های ما تکرار شده من رو به این فکر فرو برده که روزانه چقدر از این مطالب مجلات و روزنامه ها را می خوانیم و به آنها اعتماد می کنیم و در پی این هستیم که بر معلوماتمان اضافه شود ولی تا چه اندازه می توان به مطالب ارائه شده و صحت نوشتاری اعتماد کرد؟
قلبا راضی نبودم که بعد از حدود 1 ماه سکوت با متنی منتقدانه کتاب خاطرات و شاهد اصلی سفر سبز دوساله را خاکستری کنم ولی چاره ای نداشتم و خودم دست به قلم شدم.
یک خبر دیگر هم اینکه از شماره گذشته مجله راه زندگی، سفر نامه ما به طور مداوم در شماره های آینده به چاپ می رسد. اولین مطلب در شماره 285 به چاپ رسیده است که در روزنامه فرو شی های سراسر کشور قابل دسترسی می باشد.
وعده دیگر اینکه به زودی تاریخ اجرای نمایشگاه عکس کمربند سبز و چاپ کتاب را حضور شما عزیزان اعلام خواهیم کرد.
سبز و پیروز باشید. سمیه (نسیم) یوسفی – اردیبهت 88
قسمت اول سفرنامه – مجله راه زندگي – شماره 285
می تونستیم صدای تاپ و تاپ قلبمون رو بشنویم. با اینکه هوا سرد بود اما صورتمون از گرمای هیجان سرخ شده و گر گرفته بود. تقریبا یک ماهه که همه در تلاش بودند تا مراسم به بهترین شکل برگزار بشه.
فیلم بردار، عکاس و خبرنگارها هم بودند. همانطور که خیابان "ایرانشهر" رو به سمت پایین می آمدیم، صدای تاپ و تاپ هم بلندتر و بلند تر می شد. حسابی هیجان زده بودیم. تمام خاطرات 2 ساله سفر مثل یک فیلم سینمایی در عرض چند ثانیه از جلوی چشمانمان عبور می کرد.
وای 2 سال شده بود! هر روز به عشق و شوق این لحظه، شب را به صبح و صبح را به شب رسانده بودیم. چه شبهایی که با شکم گرسنه خوابیدیم به این امید که روزی تمام می شود این سفر!
چقدر سربالایی ها را رکاب زدیم، چقدر با باد و باران گریه کردیم و خندیدیم، فقط و فقط به شوق دیدار.
شوق دیدار خانواده، دوستان، همراهان همیشگیمان که حتی لحظه ای از ما دور نبودند.
صدای همهمه باز ما را به خود آورد. خیابان "برفروشان" را به سمت چپ می پیچیم. از دور جمعیتی دیده می شود. پرچمهای رنگ به رنگ، همه با موبایلهایشان فیلم و عکس می گیرند. هنوز نمی توانیم چهره ها را تشخیص بدهیم، اما هر چقدر نزدیک تر می شویم صورت ها نمایان تر می شود.
وای این همان درخت است. درختی که 2 سال پیش در همین مکان و در روز خداحافظی کاشته بودیم. چقدر بزرگ شده این ناقلا!
فقط صدم ثانیه ای زمان داریم تا سر تا پایش را برانداز کنیم. برگهای سوزنی سبز رنگ زیبایش نوید زندگی خوبی را می دهند. گویا دوستان فراموشش نکرده اند و در فراق ما، خوب به آن رسیده اند. یادم می آید مادرم می گفت: "هفته ای یک بار آب معدنی برایش می برم تا تشنه نماند!"
نگاهمان را از روی درخت بر می گردانیم. از لابلای جمعیت می توانستیم دوستان قديمي را تشخیص دهیم. همه لبخند می زنند. خیلی ها هم اشک شوق از گونه هایشان جاریست. به هر طرف که می چرخیم آشناهایمان را می بنیم که با تمام وجود خوشحالند.
به روبروی در خانه هنرمندان که رسیدیم، مردم به طرفمان دویدند، روبوسی و سر سلامتی!
خواهر نسیم با چشمانی قرمز که معلوم است دل سیری گیره کرده، به طرف ما می دود و نسیم را در آغوش می کشد. آخر تا چند روز دیگر نسیم دوباره خاله می شود.
برادر و خواهر های دیگر هم از اطراف می آمدند تا دیدارها را تازه کننده. ولی پدر ومادرمان کمی دورتر ایساتده اند، راستش قبلا آنها را در مسیر دیده بودیم. طاقت دوری از فرزند را دیگر تحملی نبود و در زاهدان و اصفهان ملاقاتشان کردیم.
همه می خواستند تا کمکمان کنند. یک نفر چرخمان را می گرفت. یکی دیگر حلقه گل به گردنمان می انداخت و دیگری لیوانی چای به دستمان می داد.
گروه 18 نفری از دوستان که با دوچرخه به استقبالمان آمده و از میدان آزادی تا خانه هنرمندان ایران را رکاب زده اند، به گوشه ای می روند تا چرخها را پارک کنند.
همه با هم به سمتي از باغ هنرمندان ایران می رویم تا یکصدمین و آخرین درخت از پروژه " دوچرخه سواری دور دنیا برای صلح و حفظ طبیعت" را بکاریم.
آری بالاخره رسیده ایم. با کاشت این درخت، سفرمان به پایان می رسد، اما اصلا باورمان نمی شود.
یعنی دیگر مجبور نیستیم چادر بزنیم!
یعنی دیگر مجبور نیستیم از ترس سرقت تا صبح بیدار بمانیم!
یعنی از این پس می توانیم آزادانه در یخچال را بازکنیم و هرچه دلمان خواست بخوریم! یعنی …
آری باورکردنی نیست اما سفر به پایان رسیده.
برای اطلاعات بیشتر به لینکهای زیر مراجعه کنید:
http://www.amordad6485.blogfa.com/post-1965.aspx
http://www.chn.ir/news/?section=1&id=31161
http://www.chn.ir/news/?section=1&id=31169
http://www.chn.ir/news/?section=1&id=31161
http://www.chn.ir/news/?section=1&id=31169
از اینها که بگذریم می رسیم به داستان گزارشهای سفر ما و مصاحبه هایی که با مطبوعات، مجلات و روزنامه های مختلفی که در طول این مدت داشته ایم. از جمله آنها به روزنامه های قدس، همشهری دوچرخه، خبرگزاری میراث فرهنگی، مجلات زندگی ایرانی، آریانا گردشگر، ایرانا، 40 چراغ، خانواده سبز، راه زندگی، برنامه های تلویزیونی روز از نو و صبح عالی به خیر و این آخری هم مجله همشهری خانواده که با گرافیک زیبایی در شماره 118 عکس روی جلد کار کرده.
هر کدام از این دوستان کلی وقت گذاشتند، کل گفتگو را ضبط کردند، بارها و بارها مطالبی بریشان تکرار شد، و از منابع دیگر نیز در طی این دو سال اطلاعاتی در دست داشتند.اما همیشه نقاطی بسیار واضح و مشخص و کلیدی در تمامی متنهای چاپ شده اشتباهات عجیب و غریبی داشت و از همه ناراحت کننده تر اینکه این اشتباهات به تمامی مخاطبان ارائه داده می شود و منبع این گفتگوها طبیعتا کسی به جز نسیم و جعفر نمی باشد.
در کشورهای دیگر هر جا مصاحبه ای داشتیم گزارشگر وقتی برای ملاقات حضوری و مصاحبه اولیه به سراغ ما می آمد گویی چند سالیست که ما را می شناسد. تمام وبسایت، داستان سفر و بیوگرافی ما را به طور کامل از طریق وبسایتمان مطالعه کرده بودند و بعد از ملاقات و تهیه گزارش مطالب را بدون هیچ ابهام و عیب و نقصی به چاپ می رساندند. تازه همزبان هم که نبودیم و این خود طبیعتا باید باعث می شد که نکاتی به طور کامل درک نشود
از اینها که بگذریم می رسیم به جایی که جرقه نوشتن این مطلب را در من روشن کرد. همیشه و همه جا در طول سفر با کلی غرور از موقعیت های اجتماعی خانمها در ایران صحبت می کردم. همیشه برای همه با افتخار می گفتم که زنان ایرانی بعد از ازدواج نام و نام خانوادگی خود را حفظ کرده و رسما با هویت اصلی خود در جامعه زندگی را می گذرانند. این چیزی بود که خصوصا مردم کشورهای غربی و پیشرفته را متحیر می کرد چرا که زنان جامعه غربی در بسیاری از مواقع از این قضیه رنج می برند. وقتی نام خانوادگی همسر خود را دریافت می کنند مجبور می شوند تمام مدارک رسمی و دانشگاهی خود را تغییر دهند و با هویتی جدید در جامعه حضور پیدا کنند. حال که در ایران هستم و مطالب چاپ شده در مورد سفرمان را می خوانم خیلی وقتها هویت اصلی و خانوادگی خود را گم می کنم. یوسفی و ادریسی به ادریسیها تبدیل شده اند. سمیه (نسیم) یوسفی بعضی جاها به طور شاهکار به نسیم سرابندری، ناصم ادریس، نسیم جعفری و این آخری هم که نسیم خانم اصالتا جزو خانواده ادریسی طبقه بندی شده ونشانی از نام و نام خانوادگی پدری خود نمی بیند. یکبار هم عکس من رو گذاشته بودند توی مجله و زیر عکس نوشته بودند جعفر ادریسی
این ها یک نکته بزرگی رو برای من به جا می گذارد. تمام غلط غولوت ها و اشتباهاتی که در مورد متن های ما تکرار شده من رو به این فکر فرو برده که روزانه چقدر از این مطالب مجلات و روزنامه ها را می خوانیم و به آنها اعتماد می کنیم و در پی این هستیم که بر معلوماتمان اضافه شود ولی تا چه اندازه می توان به مطالب ارائه شده و صحت نوشتاری اعتماد کرد؟
قلبا راضی نبودم که بعد از حدود 1 ماه سکوت با متنی منتقدانه کتاب خاطرات و شاهد اصلی سفر سبز دوساله را خاکستری کنم ولی چاره ای نداشتم و خودم دست به قلم شدم.
یک خبر دیگر هم اینکه از شماره گذشته مجله راه زندگی، سفر نامه ما به طور مداوم در شماره های آینده به چاپ می رسد. اولین مطلب در شماره 285 به چاپ رسیده است که در روزنامه فرو شی های سراسر کشور قابل دسترسی می باشد.
وعده دیگر اینکه به زودی تاریخ اجرای نمایشگاه عکس کمربند سبز و چاپ کتاب را حضور شما عزیزان اعلام خواهیم کرد.
سبز و پیروز باشید. سمیه (نسیم) یوسفی – اردیبهت 88
قسمت اول سفرنامه – مجله راه زندگي – شماره 285
می تونستیم صدای تاپ و تاپ قلبمون رو بشنویم. با اینکه هوا سرد بود اما صورتمون از گرمای هیجان سرخ شده و گر گرفته بود. تقریبا یک ماهه که همه در تلاش بودند تا مراسم به بهترین شکل برگزار بشه.
فیلم بردار، عکاس و خبرنگارها هم بودند. همانطور که خیابان "ایرانشهر" رو به سمت پایین می آمدیم، صدای تاپ و تاپ هم بلندتر و بلند تر می شد. حسابی هیجان زده بودیم. تمام خاطرات 2 ساله سفر مثل یک فیلم سینمایی در عرض چند ثانیه از جلوی چشمانمان عبور می کرد.
وای 2 سال شده بود! هر روز به عشق و شوق این لحظه، شب را به صبح و صبح را به شب رسانده بودیم. چه شبهایی که با شکم گرسنه خوابیدیم به این امید که روزی تمام می شود این سفر!
چقدر سربالایی ها را رکاب زدیم، چقدر با باد و باران گریه کردیم و خندیدیم، فقط و فقط به شوق دیدار.
شوق دیدار خانواده، دوستان، همراهان همیشگیمان که حتی لحظه ای از ما دور نبودند.
صدای همهمه باز ما را به خود آورد. خیابان "برفروشان" را به سمت چپ می پیچیم. از دور جمعیتی دیده می شود. پرچمهای رنگ به رنگ، همه با موبایلهایشان فیلم و عکس می گیرند. هنوز نمی توانیم چهره ها را تشخیص بدهیم، اما هر چقدر نزدیک تر می شویم صورت ها نمایان تر می شود.
وای این همان درخت است. درختی که 2 سال پیش در همین مکان و در روز خداحافظی کاشته بودیم. چقدر بزرگ شده این ناقلا!
فقط صدم ثانیه ای زمان داریم تا سر تا پایش را برانداز کنیم. برگهای سوزنی سبز رنگ زیبایش نوید زندگی خوبی را می دهند. گویا دوستان فراموشش نکرده اند و در فراق ما، خوب به آن رسیده اند. یادم می آید مادرم می گفت: "هفته ای یک بار آب معدنی برایش می برم تا تشنه نماند!"
نگاهمان را از روی درخت بر می گردانیم. از لابلای جمعیت می توانستیم دوستان قديمي را تشخیص دهیم. همه لبخند می زنند. خیلی ها هم اشک شوق از گونه هایشان جاریست. به هر طرف که می چرخیم آشناهایمان را می بنیم که با تمام وجود خوشحالند.
به روبروی در خانه هنرمندان که رسیدیم، مردم به طرفمان دویدند، روبوسی و سر سلامتی!
خواهر نسیم با چشمانی قرمز که معلوم است دل سیری گیره کرده، به طرف ما می دود و نسیم را در آغوش می کشد. آخر تا چند روز دیگر نسیم دوباره خاله می شود.
برادر و خواهر های دیگر هم از اطراف می آمدند تا دیدارها را تازه کننده. ولی پدر ومادرمان کمی دورتر ایساتده اند، راستش قبلا آنها را در مسیر دیده بودیم. طاقت دوری از فرزند را دیگر تحملی نبود و در زاهدان و اصفهان ملاقاتشان کردیم.
همه می خواستند تا کمکمان کنند. یک نفر چرخمان را می گرفت. یکی دیگر حلقه گل به گردنمان می انداخت و دیگری لیوانی چای به دستمان می داد.
گروه 18 نفری از دوستان که با دوچرخه به استقبالمان آمده و از میدان آزادی تا خانه هنرمندان ایران را رکاب زده اند، به گوشه ای می روند تا چرخها را پارک کنند.
همه با هم به سمتي از باغ هنرمندان ایران می رویم تا یکصدمین و آخرین درخت از پروژه " دوچرخه سواری دور دنیا برای صلح و حفظ طبیعت" را بکاریم.
آری بالاخره رسیده ایم. با کاشت این درخت، سفرمان به پایان می رسد، اما اصلا باورمان نمی شود.
یعنی دیگر مجبور نیستیم چادر بزنیم!
یعنی دیگر مجبور نیستیم از ترس سرقت تا صبح بیدار بمانیم!
یعنی از این پس می توانیم آزادانه در یخچال را بازکنیم و هرچه دلمان خواست بخوریم! یعنی …
آری باورکردنی نیست اما سفر به پایان رسیده.
+ نوشته شده در 2009/5/20 ساعت 10:40 توسط جعفر ادریسی و سمیه (نسیم) یوسفی
|