Miracle

“Be patient, the nice days will come” This is what we believe. Every time we have difficulty and so much pressure in our trip we expect happy and nice moments. Yes it’s true and again this happened for us as we predicted.
Eventually the rain stopped. It was 3:00 AM and we were still in the 24 hours restaurant. Jafar said: “let’s go and find a spot to sleep at least 3 hours and start riding toward west” That was a good idea, after 15 minutes riding in darkness we found an outdoor gym which had some tables under a roof. It was a safe place to lie down. What a sweet feeling is lying down and sleeping on our mattress
After sunshine we were so happy to see the partly cloudy sky. Not rainy, but so hot and we were so lucky to see the Mount Fuji that showed up for few minutes
It was a great day, but we fell so sleepy all the day, so after about 60 kilometers on 3:00 pm we decided to stop riding and find a place to camp. We found a park with all the facilities, water, rest room and a roof which we could put up our tent under that and be safe in rain
We had heard that in Japan there are places which they call it Sentoo (public bath), so before camping we started to ask people and find out about the closest Sentoo. It was about 10 kilometers far from the place that we wanted to stop. We didn’t have enough energy even for 1 kilometer, but we had to take shower. On the way to Sentoo something attracted us. A bike shop in a tiny street and somebody was looking at us while we were passing. Jafar said: “let’s ask him if he can help us and suggest a better place to stay at night.” Right after telling him about our story, Kazuyoshi who had very nice character (big smile and sense of hummer) said: “you can stay in my backyard, I am so sorry. My house is very small and my mother is sick and she can not host you” we said that’s wonderful. The first we go to Sentoo and we will be back
We found the Sentoo, which was very fancy place. Japanese style bath. We asked for shower. They said: “there is no shower, but you can use the public pool which is Japanese style bath and for each person is 9000 Yen (about 9$). It was so funny. 18$ just for using the pool for some few minutes!!! “Let’s go, it is so expensive for us. It’s the whole budget for 1 day trip”. When we came back to Kazuyoshi house he said: “I have good news for you. I talked to my mom about you and she is so exited to host you” it was unbelievable. The sick grandmother who had heart problem for about 3 years and even didn’t have energy to get up, right after seeing us got up and started to welcome us by offering food and tea. She was so happy and exited. She just said every thing in Japanese and we tried to understand. When she realized that we are planting trees for peace she also donated us 5000 Yen (about 50$) and said “I also would like to invite you for your favorite Japanese food”. After eating “Ramen” and taking shower in an old Japanese house we got all together. Grand mother, grand father and Kazuyoshi’s family (his wife Mizuki and their 3 children). We were all around the table and every body had a dictionary on their hand and tried to communicate. It was so exiting moments. Grand mother signed our banner. She was signing our peace banner with eyes full of tears. We fell in love with her who was full of hope and love. We learned a lot of things about Japanese culture. She started calling all of her friends in the city and tells every one that she has 2 guests from Iran…
The whole night was rainy and we were so lucky to be inside a house. In the morning we were invited for breakfast in Mizuki and Kazuyoshi house which was upstairs. We were talking, but all of our attention was listening to the voice of rain which was really heavy and loud. Mizuki noticed that we are so worried and she started to figure out about the weather. After checking the weather she said: “I don’t let you leave here today. The hurricane is coming and I don’t want you to have any more hard time in my country”
همانطور که گفتیم، در روزهای سفر به ما ثابت شده که بعد از چند روز سختی، یک معجزه اتفاق می افتد و تمام مشکلات فراموشمان می شود.
حدود ساعت 3 نیمه شب بود که باران قطع شد و وزش باد ابراها را کنار زد. حسابی خسته بودیم، اول تصمیم گرفتیم تا 2-3 ساعت دیگر در رستوران بیدار بمانیم و وقتی هوا روشن شد به راه بیافتیم و در اولین جایی که امکان چادر زدن بود بمانیم.
اما تصمیمان عوض شد و بیرون رفتیم تا چرخی بزنیم و آرام آرام ادامه بدهیم. هوا صاف شده بود و کوه فوجی در تاریکی شب خودنمایی می کرد. هنوز زیاد دور نشده بودیم که به یک زمین بازی بیس بال رسیدیم.
گویا مکانی عمومی بود و در آن قفل نبود. وارد شدیم تا 1-2 ساعتی را روی نیمکت زخیره ها استراحت کنیم. وقتی برای چادر زدن نبود، پس روی صندلی ها چرتی زدیم تا صبح شود، و چقدر این خواب مزه داشت!
حدود ساعتهای 7 وقتی بازیکنان برای تمرین وارد شدند از خواب پریدیم و بعد از خوردن صبحانه ای کامل (شیرنی، کافه، موز، نان و مربای توت فرهنگی) به راه افتادیم.
هوا اصلا تعادل ندارد. آفتاب شدید و گرم، برخلاف باران شدید شب گذشته، رمقمان را بریده.
سرعتمان به علت چراغ قرمزهای متعدد و سئوال و جواب برای پیدا کردن جاده بسیار پایین است و میانگین به 13 کیلومتر در ساعت می رسد.
حدود ساعت 3 بعد از ظهر و بعد از 50-60 کیلومتر رکاب زدن، به یک پارک زیبا و کوچک در نزدیکی یک معبد ژاپنی رسیدیم. مکان مناسبی برای چادر زدن بود.
مسافت زیادی را طی نکرده بودیم اما حسابی خسته بودیم و ترجیح دادیم که چادر بزنیم.
از خانوداه ای که در آن نزدیکی بودند سراغ، حمام عمومی (Sentoo) و کافی نت را گرفتیم و آنها آدرسی در همان نزدیکی ها دادند.
ترجیح دادیم اول دوش بگیریم و بعد بخوابیم. همانطور که به سمت آدرس می رفتیم به یک شهر دیگر رسیدیم، فوجی یدا.(درست مثل شمال ایران، هنوز شهری تمام نشده، به شهر دیگری می رسیم)
نزدیکی های رسیدن به مقصد، از جلوی یک مغازه دوچرخه سازی رد شدیم. چند لحظه ای ایستادیم تا مطمئن شویم که اشتباه نمی رویم. تقریبا 5 کیلومتری از پارک دورشده بودیم و ارزش نداشت دوباره برگردیم. از صاحب مغازه در مورد جایی برای خواب پرسیدیم، پارکی، معبدی ...
کازویوشی Kazuyoshi حیاط پشت مغازه را نشان داد و با مهربانی گفت می توانیم شب را در آنجا چادر بزنیم. از ما عذر خواهی می کرد که خانه اش کوچک است و نمی تواند ما را بپذیرد.
خوشحال شدیم و قرار شد ابتدا برویم حمام عمومی و در بازگشت در آنجا بمانیم.
بالاخره به آدرس رسدیم، اما صحنه جالبی بود. تصور می کردیم می بایست به مکانی کوچک برسیم، اما پارکینگ بزرگ با انواع ماشینهای مدل بالا!
اوه، تازه فهمیدیم. Sentoo به معنی حمام سونا است، نه حمام عمومی!
قیمت سونا 9 دلار برای هر نفر و این مبلغ برای یک دوش ساده نیم دلاری ارزش ندارد.
دست از پا درازتر و عصبانی برگشتیم. وقتی داستان را برای کازویوشی تعریف کردیم، کلی خندید.
مادر کازو به علت بیماری ریوی و قلبی به مدت 3 سال بیمار است، اما از ما دعوت کرده بود که به جای چادر زدن، شب را در منزل آنها که درست چسبیده به مغازه بود بمانیم. یک خانه قدیمی و سنتی چوبی با درهای کشویی و پنجره های کاغذی (شوجی Shooji) و یک آرامگاه کوچک (بوتسودان Butsudan) در اتاق به یاد از دست رفته گان خانواده.
به محض ورود برایمان زیر انداز مربع کوچکی (زابوتن Zabuton)انداختند روبروی یک میز کوتاه (Zataku) که مخصوص پذیرایی و صرف غذاست .
نوشیدن چای سبز ژاپنی (نیهونچا Nihoncha) و خوردن Ramen بعد از یک دوش حسابی خستگی را از تنمان به در آورد.
خوابیدن روی تشک ژاپنی (فوتن Futon) ، نشستن بر زمین تاتامی (زمین خانه های ژاپنی با قطعات مستطیل شکلی که از ساقه برنج ساخته می شود، پوشیده شده است) و خوردن غذا با چاپستیک (چوبهای بلند و باریک که نقش قاشق و چنگال را ایفا می کنند) تجربه های جالبی است.
ساعت ها با هم صحبت می کردیم، مادر بزرگ، ژاپنی و ما فارسی و انگلیسی و جالب اینکه هیچ کداممان چیزی نمی فهمیدیم. کار به تاتر و پانتمیم رسیده بود. نکته تاثیر گذار این بود که در لحظه ورود، مادر بزرگ خسته و مریض که توان حرف زدن هم نداشت با شور و هیجان خاصی مشغول پذیرایی شد.
ما عکسهایمان را نشان می دادیم و او هم عکسهای عروسی و سیاه و سفید قدیمی.
از یکی از تصاویری که در کانادا گرفته بودیم، خیلی خوشش آمد. وقتی اسم مان را روی آن نوشتیم و تقدیم کردیم، از شوق و شور نمی دانست چه کار بکند. مادر بزرگ 80 ساله هم چند تا عکس از خانواده و تصویری از خودش با یک کیمونوی زیبا را به ما داد.
در عرض چند دقیقه به تمامی دوستانش تلفنی خبر رسیدن مهمانهای ایرانی به خانه اش را تعریف کرد و با عشقی وصف ناپذیر پرچممان را امضاء نمود. پرچم رو در آغوش گرفته بود و عاشقانه لبخند می زد.
شب صحنه جالبی درست شده بود، هر کدام از اعضاء خانوداه یک دیکشنری دست گرفته بودند تا بتوانند با ما صحبت کنند. در این میان هم کلی از فرهنگ و سنن آنها آموختیم. ما هم یک اسلاید شو از زیبایی های ایران برای آنها به نمایش گذاشتیم. متاسفانه این نوجوانان ژاپنی اصلا انگلیسی بلد نیستند. راجع به این مسئله و دلیلش در آینده خواهیم نوشت (هنوز دلیل اصلی را نمی دانیم).
صبح بعد از یک خواب خوش به صبحانه دعوت شدیم و جالب این بود که تمام خوردنیهای مورد علاقه ما رو تهیه کرده بودند و میزی مفصل چیده شده بود. آماده رفتن بودیم که بارhن دوباره شروع شد. اصلا دلمان نمی خواست راه بیافتیم مخصوصا وقتی فهمیدم که احتمالا تا بعد از ظهر طول می کشد. میزوکی Mizuki همسر کازویوشی Kazuyoshi هواشناسی را با دقت چک می کرد. در حال آمده شدن بودیم که میزوکی از ما خواست تا یک شبی دیگر بمانیم و فردا در هوایی بهتر راهی شویم.
وقتی به روز گذشته و اتفاقات امروز فکر می کنیم، کلمه ای جز معجزه نمی توانیم بیان کنیم. این انسانهای شریف و نعمتهای طبیعی، هیجان انگیزترین، زیباترین و با ارزشترین خاطرات سفر ما رو به وجود می آورند.
ای دل بیاموزی اگر راه درست عاشقی
با هرچه او قسمت کند صبر و مدارا می کنی
حدود ساعت 3 نیمه شب بود که باران قطع شد و وزش باد ابراها را کنار زد. حسابی خسته بودیم، اول تصمیم گرفتیم تا 2-3 ساعت دیگر در رستوران بیدار بمانیم و وقتی هوا روشن شد به راه بیافتیم و در اولین جایی که امکان چادر زدن بود بمانیم.
اما تصمیمان عوض شد و بیرون رفتیم تا چرخی بزنیم و آرام آرام ادامه بدهیم. هوا صاف شده بود و کوه فوجی در تاریکی شب خودنمایی می کرد. هنوز زیاد دور نشده بودیم که به یک زمین بازی بیس بال رسیدیم.
گویا مکانی عمومی بود و در آن قفل نبود. وارد شدیم تا 1-2 ساعتی را روی نیمکت زخیره ها استراحت کنیم. وقتی برای چادر زدن نبود، پس روی صندلی ها چرتی زدیم تا صبح شود، و چقدر این خواب مزه داشت!
حدود ساعتهای 7 وقتی بازیکنان برای تمرین وارد شدند از خواب پریدیم و بعد از خوردن صبحانه ای کامل (شیرنی، کافه، موز، نان و مربای توت فرهنگی) به راه افتادیم.
هوا اصلا تعادل ندارد. آفتاب شدید و گرم، برخلاف باران شدید شب گذشته، رمقمان را بریده.
سرعتمان به علت چراغ قرمزهای متعدد و سئوال و جواب برای پیدا کردن جاده بسیار پایین است و میانگین به 13 کیلومتر در ساعت می رسد.
حدود ساعت 3 بعد از ظهر و بعد از 50-60 کیلومتر رکاب زدن، به یک پارک زیبا و کوچک در نزدیکی یک معبد ژاپنی رسیدیم. مکان مناسبی برای چادر زدن بود.
مسافت زیادی را طی نکرده بودیم اما حسابی خسته بودیم و ترجیح دادیم که چادر بزنیم.
از خانوداه ای که در آن نزدیکی بودند سراغ، حمام عمومی (Sentoo) و کافی نت را گرفتیم و آنها آدرسی در همان نزدیکی ها دادند.
ترجیح دادیم اول دوش بگیریم و بعد بخوابیم. همانطور که به سمت آدرس می رفتیم به یک شهر دیگر رسیدیم، فوجی یدا.(درست مثل شمال ایران، هنوز شهری تمام نشده، به شهر دیگری می رسیم)
نزدیکی های رسیدن به مقصد، از جلوی یک مغازه دوچرخه سازی رد شدیم. چند لحظه ای ایستادیم تا مطمئن شویم که اشتباه نمی رویم. تقریبا 5 کیلومتری از پارک دورشده بودیم و ارزش نداشت دوباره برگردیم. از صاحب مغازه در مورد جایی برای خواب پرسیدیم، پارکی، معبدی ...
کازویوشی Kazuyoshi حیاط پشت مغازه را نشان داد و با مهربانی گفت می توانیم شب را در آنجا چادر بزنیم. از ما عذر خواهی می کرد که خانه اش کوچک است و نمی تواند ما را بپذیرد.
خوشحال شدیم و قرار شد ابتدا برویم حمام عمومی و در بازگشت در آنجا بمانیم.
بالاخره به آدرس رسدیم، اما صحنه جالبی بود. تصور می کردیم می بایست به مکانی کوچک برسیم، اما پارکینگ بزرگ با انواع ماشینهای مدل بالا!
اوه، تازه فهمیدیم. Sentoo به معنی حمام سونا است، نه حمام عمومی!
قیمت سونا 9 دلار برای هر نفر و این مبلغ برای یک دوش ساده نیم دلاری ارزش ندارد.
دست از پا درازتر و عصبانی برگشتیم. وقتی داستان را برای کازویوشی تعریف کردیم، کلی خندید.
مادر کازو به علت بیماری ریوی و قلبی به مدت 3 سال بیمار است، اما از ما دعوت کرده بود که به جای چادر زدن، شب را در منزل آنها که درست چسبیده به مغازه بود بمانیم. یک خانه قدیمی و سنتی چوبی با درهای کشویی و پنجره های کاغذی (شوجی Shooji) و یک آرامگاه کوچک (بوتسودان Butsudan) در اتاق به یاد از دست رفته گان خانواده.
به محض ورود برایمان زیر انداز مربع کوچکی (زابوتن Zabuton)انداختند روبروی یک میز کوتاه (Zataku) که مخصوص پذیرایی و صرف غذاست .
نوشیدن چای سبز ژاپنی (نیهونچا Nihoncha) و خوردن Ramen بعد از یک دوش حسابی خستگی را از تنمان به در آورد.
خوابیدن روی تشک ژاپنی (فوتن Futon) ، نشستن بر زمین تاتامی (زمین خانه های ژاپنی با قطعات مستطیل شکلی که از ساقه برنج ساخته می شود، پوشیده شده است) و خوردن غذا با چاپستیک (چوبهای بلند و باریک که نقش قاشق و چنگال را ایفا می کنند) تجربه های جالبی است.
ساعت ها با هم صحبت می کردیم، مادر بزرگ، ژاپنی و ما فارسی و انگلیسی و جالب اینکه هیچ کداممان چیزی نمی فهمیدیم. کار به تاتر و پانتمیم رسیده بود. نکته تاثیر گذار این بود که در لحظه ورود، مادر بزرگ خسته و مریض که توان حرف زدن هم نداشت با شور و هیجان خاصی مشغول پذیرایی شد.
ما عکسهایمان را نشان می دادیم و او هم عکسهای عروسی و سیاه و سفید قدیمی.
از یکی از تصاویری که در کانادا گرفته بودیم، خیلی خوشش آمد. وقتی اسم مان را روی آن نوشتیم و تقدیم کردیم، از شوق و شور نمی دانست چه کار بکند. مادر بزرگ 80 ساله هم چند تا عکس از خانواده و تصویری از خودش با یک کیمونوی زیبا را به ما داد.
در عرض چند دقیقه به تمامی دوستانش تلفنی خبر رسیدن مهمانهای ایرانی به خانه اش را تعریف کرد و با عشقی وصف ناپذیر پرچممان را امضاء نمود. پرچم رو در آغوش گرفته بود و عاشقانه لبخند می زد.
شب صحنه جالبی درست شده بود، هر کدام از اعضاء خانوداه یک دیکشنری دست گرفته بودند تا بتوانند با ما صحبت کنند. در این میان هم کلی از فرهنگ و سنن آنها آموختیم. ما هم یک اسلاید شو از زیبایی های ایران برای آنها به نمایش گذاشتیم. متاسفانه این نوجوانان ژاپنی اصلا انگلیسی بلد نیستند. راجع به این مسئله و دلیلش در آینده خواهیم نوشت (هنوز دلیل اصلی را نمی دانیم).
صبح بعد از یک خواب خوش به صبحانه دعوت شدیم و جالب این بود که تمام خوردنیهای مورد علاقه ما رو تهیه کرده بودند و میزی مفصل چیده شده بود. آماده رفتن بودیم که بارhن دوباره شروع شد. اصلا دلمان نمی خواست راه بیافتیم مخصوصا وقتی فهمیدم که احتمالا تا بعد از ظهر طول می کشد. میزوکی Mizuki همسر کازویوشی Kazuyoshi هواشناسی را با دقت چک می کرد. در حال آمده شدن بودیم که میزوکی از ما خواست تا یک شبی دیگر بمانیم و فردا در هوایی بهتر راهی شویم.
وقتی به روز گذشته و اتفاقات امروز فکر می کنیم، کلمه ای جز معجزه نمی توانیم بیان کنیم. این انسانهای شریف و نعمتهای طبیعی، هیجان انگیزترین، زیباترین و با ارزشترین خاطرات سفر ما رو به وجود می آورند.
ای دل بیاموزی اگر راه درست عاشقی
با هرچه او قسمت کند صبر و مدارا می کنی
![]() |
![]() |
![]() |
![]() | ||||
|
|
|
|
![]() |
![]() |
![]() |
![]() | ||||
|
|
|
|
![]() |
![]() |
![]() |
![]() | ||||
|
|
|
|
+ نوشته شده در 2008/9/27 ساعت 16:35 توسط جعفر ادریسی و سمیه (نسیم) یوسفی
|