خیلی زود اتاوا را ترک کردیم تا بتوانیم در چند روز باقی مانده تا اجرای برنامه فرهنگی در دانشگاه اتاوا ، سری هم به شهر مونترآل - 250 کیلومتری شرق پایتخت در استان کبک بزنیم . هوا نسبت به روزهای قبل گرمتر بود اما اینبار زیاد نگران نبودیم ، چون توانسته بودیم چندین لباس گرم تهیه کنیم . به علت ناقص بودن نقشه ، زمان بیشتری را برای پیدا کردن مسیر صرف کردیم و چندین بار مجبور شدیم بخش هایی از مسیر را برگردیم . در کانادا تقریبا تمامی جاده ها ، بزرگراه خوانده می شوند که البته بعضی از این بزرگراه ها به حدی باریک هستند که فقط 2 تا ماشین می توانند از کنار هم رد شوند . در مسیر بین اتاوا – مونترآل چون اتوبان بزرگی در نزدیکی مسیر حرکت ما نبود ، جاده شلوغ و مملو از کامیون و ماشین های بزرگ بود ، چندین بار از این جاده خارج شدیم اما دوباره مجبور بودیم برگردیم و این مسئله همراه با آسیب دیدگی ساق پای نسیم (که البته امیدوارم مشکل خاصی نباشد) باعث شد زمان را از دست بدهیم . بالاخره هم جاده را عوض کردیم و با گذشتن از یک رودخانه وارد مسیری بسیار زیبا و خلوت شدیم .



وارد استان کبک شده بودیم و شب اول را در حیاط منزل یک کانادایی چادر زدیم . یک نکته جالب اینکه بعد از صحبت و کسب اجازه برای برقراری کمپ ، صاحبخانه با قهوه و شام (البته در چادر خودمان) از ما پذیرایی کرد . جالب از این نظر که بعد از ماهها این اولین باری بود که در طول سفر و بین راه شخصی ما را به شام دعوت می کرد، این در حالیست که وقتی در جاده های ایران رکاب می زدیم لحظه به لحظه مورد لطف و محبت ایرانی های مهمان نواز قرار می گرفتیم. انصافا ایرانی ها در هر کجای دنیا که باشند مهمان نواز و با محبت هستند. کانادایی ها مردمان مهربان و علاقمند به فعالیتهای زیست محیطی و صلح طلب هستند و تقریبا در بین را با هر کدام از آنها که صحبت کرده و هدف و پیام خود را اعلام می کنیم ، با علاقه فراوان استقبال کرده و از این حرکت حمایت می کنند.

استان کبک (فرانسه زبان)



چادر سرخپوستی

در روز دوم در هوایی خنک و نیمه ابری از طبیعت زیبای پاییز لذت میبردیم اما خوشحالی ما زیاد طول نکشید چراکه در میانه های راه بارش باران شدت گرفت و مجبور بودیم مسیری حدود 80 کیلومتر را  زیر باران شدید رکاب بزنیم. 10 – 15 کیلومتری شهر مونترال تقریبا احساس می کردیم که در یک استخر و یا زیر دوش داریم حرکت می کنیم هوا هم تاریک و کمی سرد شده بود . نزدیکی یک سوپر مارکت در گوشه ای ایستادیم تا شاید کمی از شدت باران کم شود اما انگار . . .
از تلفن عمومی به چند نفری زنگ زدیم تا شاید بتوانید آشنایی در این شهر پیدا کنیم ، موفق نشدیم . هوا کاملا تاریک شده بود و هنوز باران با همان شدت (گاهی هم بیشتر) می بارید . چند ساعتی را در زیر سقف سوپر مارکت به انتظار نشستیم تا در صورت قطع شدن باران دنبال جایی برای چادر زدن باشیم . اما انگار این باران قصد قطع شدن نداشت . ساعت حدود 11 شب بود که ناامید از آنجا خارج شدیم تا شاید بتوانیم جایی را برای چادر زدن پیدا کنیم . همه جا خیس بود ، حتی زیر درخت ها ، ما هم داخل شهر بودیم و پیدا کردن جایی مناسب ، بسیار سخت و مشکل بود . نهایتا یک مدرسه پیدا کردیم و وارد شدیم ، جلوی در ورودی یک سقف کوچک وجود داشت که از بارش مستقیم باران روی سرمان جلوگیری می کرد . سکو و سقف فقط به اندازه چادر جا داشت و به سختی توانستیم آنرا برپا کنیم . 2 عدد کیسه بسیار مقاوم و بزرگ داشتیم که زیر چادر انداختیم اما بعد از مدتی متوجه شدیم که باز هم آب وارد چادر می شود . تقریبا در یک چاله آب خوابیده بودیم ، اما چاره دیگری نداشتیم و باید تحمل می کردیم .

کمپینگ در یک مدرسه

هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای چند نفر از جا پریدیم . 7-8 تا نوجوان برای خوش گذرانی و نوشیدن مشروب به محوطه مدرسه آمده بودند !!!
مثل اینکه دوچرخه های ما برایشان جالب بود ، چون وقتی در چادر را باز کردم به سرعت از کنار آنها فرار کردند . خیلی نگران بودیم ، هر وسیله ای از چرخهایمان کم شود ، سفر با مشکل روبرو خواهد شد . به هر حال چند ساعتی را در حیاط مدرسه به یاد روزهای خوش (!؟) سربازی نگهبانی دادم تا بالاخره دوستان خسته شدند و رفتند و ما هم توانستیم چرتی بزنیم . صبح زود بیدار شدیم تا وسایل را جمع کنیم ، چون اگر کسی قصد وارد شدن به مدرسه را داشت می بایست از روی سر ما رد می شد . خوشبختانه شنبه بود و ظاهرا مدرسه تعطیل. به هر حال جمع و جور کردیم و راه افتادیم . هنوز چند کیلومتری دور نشده بودیم که چرخ نسیم پنچر شد . بعد از چند دقیقه ادامه دادیم اما در فاصله کمتر از 5 کیلومتر 2 بار دیگر پنچری .

پنچری دوم

آخرین بار تمام چرخ و لاستیک و تویوپ را درآوردیم ، چون در دفعات قبل هرچه دنبال میخ و یا سوزنی که احتمالا در لاستیک گیر کرده باشد ، گشتیم ، چیزی پیدا نکردیم . اینبار متوجه شدیم که کنار لاستیک به مرور زمان و فرسودگی پاره شده و با فشار ترمز ها باعث پنچری می شود . تقریبا در اوج بودیم !!!!
کلی وقت گذاشتیم و با کمک چسب پارچه ای سعی کردیم مشکل را حل کنیم ، البته به طور موقتی . در هنگام تعمیر یکنفر کانادایی به ما می گفت که خیلی خوش شانسیم (!!) چون دقیقا روبروی یک فروشگاه و تعمیرگاه دوچرخه به مشکل برخورده بودیم .
تقریبا بعد از ظهر شده بود و ما فقط چند کیلومتر رکاب زده بودیم . هوا هم ابری بود و احتمال می دادیم دوباره باران ببارد ، از خیر دیدن مرکز شهر گذشتیم و خود را به ایستگاه اتوبوس رساندیم تا به اتاوا برگردیم . در ایستگاه یکبار دیگر به دوستان زنگ زدیم . اینبار ورق برگشت و دوباره خوشبخت شدیم… (ادامه دارد)