About 60 Kilometers before getting to Jaipur (Capital of Rajasthan province) we  left the main road and went toward South to Sawai Madhopur. Near this town there was a national park where we could see the famous tigers of India
Around 5 pm, after riding 90 Kilometers on a rough road, we arrived at Lalsot and decided to stop there. Unfortunately we were not able to find a place for camping due to every were so crowded, so we searched for guest house. In the town there was only one hotel which was just for Indian guests. Even if we were allowed to stay there, they didn’t have any more room available
The best option was leaving the town and waiting for the darkness and after that find a place to camp. As we were riding toward South, a house in the middle of a farm attracted us. “It sounds like a quiet place. Let’s go there.” Said Nasim
We went to the property. There was a place where some families were living together. All the women were making bread
In most of the places we passed in India, there was no good facility and people had to use brushwood to make fire for cooking. Even in the big cities like Delhi people have to use Gas capsules to run their cookers
Any way right after getting to the yard we asked a young man to show us a place for camping. “You can stay here in our property” said the young guy with his nice smile
At first we were so happy and glad to find a proper place, but suddenly in few seconds more than 20 people, mostly children made a circle around us
More people from other houses were still coming and running from different sides to join this crowd. They didn’t even talk to each other and were just looking at us like they are watching a stunning movie. The first few minutes were Ok and even interesting for both of us, but after half an hour we fell like there is no place to have our own privacy.  “What is the meaning of this big crowd?” We were feeling regret about stopping there. It was like they didn’t have any plan to leave
At the meantime we noticed that all the children are sitting down and try not to make any noise
A man with his motor bike was coming to the house. He came straightly to us and at First he asked some questions about our name, job and nationality. We were assuming that he must be a policeman and we are getting on a big trouble, but after a friendly chat we recognized that he is the owner of this property
Mr. Bairwa who was a teacher had come to welcome his Iranian guests. He asked us to leave our bikes and the luggage in a room and go with him to his another house 6 kilometers far from the city
In fact we can say he survived us. “We would love to. Why not?” After passing a hard day it was so pleasant to meet his family, seat with our new friends, eat the delicious Rajasthan food (Rabri) with the traditional bread (Chapati), drink the lovely Indian tea and talk about each other’s culture, peace and friendship
They gave us a room to sleep. Thanks god for all of these nice moments
We were supposed to wake up early in the morning to get back to Lalsot
While we were sleeping on a pleasant silence suddenly at the midnight something happened very unusual
Someone was knocking on the metal door so loudly while he was telling: “Brother Jafar! Brother Jafar! Get out of the room!” We were so scared and had no idea about what was going on
“Wake up! Wake up Jafar. There must be a fire or an earthquake. We have to get out of here as soon as possible” Said Nasim
Right after opening the door we saw about 15 people in front of us
You want to know what the story was. Mr. Bairwa had called his brother who lived in another village nearby Lalsot. So his brother and his family had come to visit us. We really don’t remember what they asked and what we replied to them. (The above picture is the photo of Mr. Bairwa and his family)
 
تقریبا کمتر از 60 کیلومتر با شهر جیپور یکی از معروفترین شهرهای هند (مرکز استان راجستان) فاصله داشتیم اما می بایست از جاده اصلی خارج شده و به سمت جنوب منحرف می شدیم تا به ساوایی ماداپور، پارک ملی زیستگاه ببر معروف هندوستان برسیم. مسیر را طوری انتخاب کرده بودیم تا در بازگشت به سمت دهلی از جیپور عبور کنیم.
تقریبا ساعت 4 – 5 بعداز ظهر به شهر لالوست رسیدیم و می بایست قبل از تاریکی هوا جایی برا خواب پیدا می کردیم.
در روی نقشه لالوست یک نقطه کوچک و به نظر شهرستانی کم جمعیت می آمد، اما کم جمعیت در این کشور بی معنی است و شهرها اکثر چند میلیونی هستند.
مکانی برای چادر زدن پیدا نکردیم پس اجبارا به دنبال Guest house و هتل رفتیم، اما در شهر فقط یک هتل موجود بود که آنهم مجوز پذیرش غیر هندی را نداشت. البته اتاق هم برای اجاره تمام شده بود !!!
برای اینکه بتوانید هتل را در هند مجسم کنید می توانیم مسافرخانه ای بدون ستاره را مثال بزنیم. صد البته که مکانهای مناسب هم وجود دارد اما بسیار گران و تنها در شهرهای بزرگ.

به هر حال، از شهر خارج شدیم و ادامه دادیم و منتطر بودیم تا هوا تاریک شود و بعد بتوانیم مکانی را دور از جمعیت پیدا کنیم.
هنوز 6-7 کیلومتری را دور نشده بودیم که یک خانه روستایی میان مزارع نظرمان را به خود جلب کرد. به نظر ساکت و خلوت می آمد.
وارد شدیم، تقریبا چندین خانواده در این مکان زندگی می کردند که بیشتر با هم فامیل بودند و زنها مشغول پختن نان.
در اکثر شهرها یی که از آن عبور کردیم، گاز شهری موجود نبود حتی در پایتخت و خانواده های مرفه تر از کپسول گاز استفاده می کنند. اما در شهرهای کوچکتر اکثرا با سوزاندان چوب و خار و خاشاک آشپزی می کنند.
برق هم در بیشتر این مناطق وجود ندارد و اگر هم هست در ساعتهای خاصی از شبانه روز وصل می شود.

به محض ورود به حیاط خانه متنی که به زبان هندی همراه داشتیم و توضیح می داد که چه کار می کنیم و احتیاج به مکانی برای چادر زدن داریم را به پسر جوانی که به طرفمان آمد نشان دادیم. بدون هیچ مشکلی قبول کرد و ما هم خوشحال که جایی مناسب را پیدا کرده ایم، اما !!!!
در عرض چند دقیقه بیش از 20 – 30 نفر کوچک و بزرگ دور تا دورمان جمع شدند. اصلا متوجه نشدیم که چطور به هم خبر می دادند که از هر طرف به سمت خانه روستایی می دویدند.
جلویمان صف بسته بودند و به ما نگاه می کردند، حتی پلک هم نمی زند.
جند دقیقه اول جالب بود اما بعد از گذشت حدود نیم ساعت احساس می کردیم که هیچ مکانی برای استراحت نیست و اصلا حریم خصوصی نداریم.
کم کم داشتیم از آمدنمان پشیمان می شدیم و با خود فکر می کردیم که آنجا را ترک کنیم و کمی جلوتر برویم که در یک لحظه همه بچه ها ساکت شدند و مرتب نشستند!!!!
شخصی با موتور وارد حیاط شده بود و می توانست کمی انگلیسی صحبت کند. اول از نام و کشورمان پرسید. نوع لباس پوشیدنش طوری بود که تصور کردیم پلیس و یا مامور امنیتی است. اما وقتی خودش را معرفی کرد متوجه شدیم که معلمی در شهر لالوست است و صاحب بخشی از همان خانه روستایی.
از ما دعوت کرد که وسائلمان را در همان جا بگذاریم و با او همراه با موتور سیکلت به منزلش در شهر برویم.
تقریبا ما را از دست آنهمه جمعیت نجات داده بود، البته خانواده پر جمعیت 13 نفری آقای بایروا  Bairwa در یک خانه هم دست کمی از آن خانه روستایی نداشت. (تصویر بالایی گزارش)
اما خدا را شکر که یک اتاق تمیز در اختیارمان گذاشتند تا استراحت کنیم. خوردن شام محلی راجستانی (رابری) همراه با نان تازه (چاپاتی)، شیر گاومیش و چای معروف هندی (شیر، چای، زنجبیل و شکر) بسیار انرژی بخش بود.
بعد از یک روز طولانی و خسته کننده تازه خوابمان برده بود که با صدای ضربه های شدیدی که به در آهنی اتاق می خورد همراه با فریاد برادر جعفر، برادر جعفر از خواب پریدیم. حدود نیمه شب بود!!!!
اول یک لحظه تصور کردیم که خانه آتش گرفته و یا زلزله شده و باید هرچه سریعتر خارج شویم.
دست و پاچه و گیج از جا پریدیم و وقتی در را باز کردیم، 10- 15 نفر جلوی اتاق صف کشیده بودند.   بایروا با برادرش در روستای مجاور تماس گرفته بود و آنها هم همراه با خانواده برای دیدن ما آمده بودند. اصلا یادمان نمی آید که چه پرسیدند و ما چه جوابی دادیم !!!!